فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

آفتاب خندون

دایره

1391/4/29 23:28
نویسنده : فاطمه
462 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

یک روز یک دایره از شهر اشکال هندسی خارج شد تا موجود مفیدی شود. می رود و می رود تا به یک خیاطی می رسد.

به خیاط می گوید: می شود من یک دکمه شوم؟ 

خیاط گفت: باشد!

و دایره شد یک دکمه. وقتی او را دختند خیلی خوش حال شد ولی بعد، از لباس افتاد. باز رفتو رفتو رفت تا به یک طلا فروشی رسید و به طلا فروش گفت : می شود من یک النگو شوم؟

طلا فروش گفت: باشد باش

و به این ترتیب یک دختر او را خرید و به خوبی و خوشی پیش دختر ماند اما فقت او یک

دایره بود، طلا نبود.

 

 من این متن رو بهار 89 سر کلاس اول نوشتم.

دیگه اگه خیلی قلط غلوط داشت به بزرگی خودتون ببخشید!!!نیشخند 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

حامد
26 تیر 91 16:06
سلام فاطمه جون وبلاگ و ورودت به دنیای اینترنت مبارک باشه امیدوارم که با پشتکار زیاد همیشه بهترین باشی
دوست حامد
27 تیر 91 23:09
سلام فاطمه خانم متن خیلی قشنگی بود، اگه شما اجازه بدید ، میخوام تو وبلاگم کپی کنم؟