دایره
به نام خدا
یک روز یک دایره از شهر اشکال هندسی خارج شد تا موجود مفیدی شود. می رود و می رود تا به یک خیاطی می رسد.
به خیاط می گوید: می شود من یک دکمه شوم؟
خیاط گفت: باشد!
و دایره شد یک دکمه. وقتی او را دختند خیلی خوش حال شد ولی بعد، از لباس افتاد. باز رفتو رفتو رفت تا به یک طلا فروشی رسید و به طلا فروش گفت : می شود من یک النگو شوم؟
طلا فروش گفت: باشد باش
و به این ترتیب یک دختر او را خرید و به خوبی و خوشی پیش دختر ماند اما فقت او یک
دایره بود، طلا نبود.
من این متن رو بهار 89 سر کلاس اول نوشتم.
دیگه اگه خیلی قلط غلوط داشت به بزرگی خودتون ببخشید!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی