فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

آفتاب خندون

اگرقرار باشدیک روز دنیارا نقاشی کنم

بومرنگم رابرداشتم و قلموهایم راهم سرجایش گذاشتم.نقاشی را آغازکردم ولی ناگهان دستم به رنگ هایم خورد و همه ریخت روی صفحه ی سفید.می دانیدچه شد؟   من می خواستم آسمان را آبی کنم ولی الان یک آسمان خاکستری گیرم امد.                        من می خواستم چمن سبز تازه بکشم اما حالا زمین شبیه آسفالت شده بود. پرنده هاهمه در قفس بودندو دیگر صدای بازی بچه ها نمی امد.رنگ آب حوض حیاط سیاه شده بود و ماهی ها مرده بودند کاغذ را پاره کردم ونقاشی جدید را شروع کردم. یک آسمان آبی کشیدم. چمن سبز زیبا کشیدم.همه ی پرنده ها آزاد بود...
14 ارديبهشت 1392

چوب بستنی

به نام خدا یک روز که داشتم بستنی می خوردم یک فکری به ذهنم خطور کرد! با خودم گفتم چرا چوب بستنی ام رو دور بندازم؟   فکر کردم که چطور چوب بستنی ها حروم نشه... یک دفعه به فکرم رسید که روی چوب بستنی ها نقاشی بکشم یا چیزی بچسبونم که نتیجه اش این شد:     ...
30 تير 1391

خودم

به نام خدا وقتی جلوی ایینه می ایستم  یک دختری می بینم که موهاش خیلی تمیزه.    یک ستاره با یک ماه به اسمون موهاش زده. چشماش رنگ شبه و صورتش به رنگ برف. اون همیشه لباس های شاد و تمیز می پوشه. همیشه لباس های هم رنگ می پوشه و لبخند می زنه.  ...
30 تير 1391

دایره

به نام خدا یک روز یک دایره از شهر اشکال هندسی خارج شد تا موجود مفیدی شود. می رود و می رود تا به یک خیاطی می رسد. به خیاط می گوید: می شود من یک دکمه شوم؟  خیاط گفت: باشد! و دایره شد یک دکمه. وقتی او را دختند خیلی خوش حال شد ولی بعد، از لباس افتاد. باز رفتو رفتو رفت تا به یک طلا فروشی رسید و به طلا فروش گفت : می شود من یک النگو شوم؟ طلا فروش گفت: باشد باش و به این ترتیب یک دختر او را خرید و به خوبی و خوشی پیش دختر ماند اما فقت او یک دایره بود، طلا نبود.    من این متن رو بهار 89 سر کلاس اول نوشتم. دیگه اگه خیلی قلط غلوط داشت به بزرگی خودتون ببخشید!!!   ...
29 تير 1391

شاد کردن دیگران

من میتونم دل مورچه رو با یک دونه ی کوچولو شاد کنم. من می تونم دل یک پروانه رو با یک گل شاد کنم. من می تونم دل خدا رو با نماز خوندن شاد کنم. من می تونم دل همه ی موجودات زنده رو شاد کنم. من از همه ی اونهایی که دل بقیه رو شاد می کنن سپاسگذارم. مخصوص خدای مهربون  ...
29 تير 1391

خدای بزرگ

به نام خدا فانوس را برمی دارم و به کنار دریا می روم. آسمان بی انتها را می بینم.  آنجا می خوابم و وقتی صبح می شود دستان گرم خورشید من را بیدار می کنم. دیدم یک گل روییده و رفتم بویش کردم. فهمیدم گل لبخند است و خندیدم. وقتی کنار دریا رفتم دیدم یک ماهی مادر دارد با مهربانی کودک اش را بیدار می کند. ستاره های اشک از چشمانم جاری شد و فهمیدم زندگی چقدر زیباست  و خدا چقدر بزرگ است.  ...
28 تير 1391
1